تکین پک

LOGO3

تکین پک

سالها تجربه در صنعت چاپ و بسته بندی

مطالب روز

 

انگار از همه ی عالم رو دست خورده بود

زمین گیر در زیرزمین

بیرون از دربِ آنجا یک شهرِ نامریی میتوانست مرا با خود به ناکجاآباد ببرد

هوا سرد بود

آدم پدر دارد ، مادر و بستگان دارد

از زیر بوته که بر نیامده است

 

اما

خط و ظرافتِ خطوط اولین بار وقتی به چشمم افتاد که رفتم کلاس خط.
پسر ۱۴ساله رکاب میزد می‌رفت کارگاه نستعلیق.
دو هفته ای طول کشید تا به صدای گی‌ی‌ی‌ژ قلم نِی عادت کردم!
و کم کم هارمونیِ خطوط در نگاه من موسیقی شهرام ناظری بود و دلبری می کرد

من اینجا نشسته ام مقابل دکتر نبی
دعوت شده ام به عنوان مدیر تکین پک برای انجام کارهای نفیسِ چاپ برای ارشیا و زیرمجموعه ها
اما
ترجیح می دهم
صدایش کنم آقا نبی
و او هم بگوید؛ چه خبر حمیدرضا؟
و احوال بچه هایمان را بپرسیم
من از پسران نبی بپرسم و او از فاطمه و صادق و رضا
آدمهای اطرافمان کمی متعجب شده اند!

اینجا اتاق آینه است
از هر طرف که خیره شوی گوشه ای از مرا نشان می‌دهد
با جزییات
میتوانم پشت سرم را تماشا کنم
و پهلو
و حتی پشت گوشها
خودم را از همه جا.
خودم، با کنجکاوی خودش را تماشا می‌کند!
آیا این تویی یا منم؟!

برای داشتن یک جامعه ی اخلاقی باید در مرحله ی اول عدالت محور بود؛ افراد جامعه ی عدالت محور یعنی من سر سوزنی حق تو را ضایع نمی‌کنم، اما 

و اما سقوط با چشمانی شوخ آغاز می شود
و به یک دلتنگی هزار ساله می آویزد تا ناگهان …

دم دمای صبح روزم را شروع کردم‌.
فاطمه زودتر از من بیدار شده بود و با عجله حاضر میشد، سرم را از پنجره بیرون کردم، نسیم خنک صبحگاهی به صورتم خورد
خواب از کله ام پرید
به راننده ی سرویس اشاره کردم ؛ صبر کن داره میاد
باباجان عجله نکن، چای بنوش و برو…

پله هارو دوتا یکی کردم، خودمو رسوندم طبقه ی پایین
الهامی منتظرم بود
گفتم چکار کنم؟ا
اشاره کرد به میز
دوتا جعبه و دو تا پاکت
چکاشو بده و تموم.
پولو چکهارو دادم
سیم کارتهارو از پاکت دراورد

عزراییل رسید
صندلی را بین من و مهدی کشید
نشست
مارا تماشا کرد:
من آمده بودم با گردنی کج و جیبی خالی، غروری شکسته و روحی خمیده.

مایکل اسکافیلد نگاه می کردیم و من به فکر فرار از زندان بودم!
ده دوازده تا دی وی دی که سر مارو گرم کرده بود.
با صدای کم
گاهی یکی زنگ آیفونو میزد و ما به هم می گفتیم ؛ هییییس ، پلیس.. و صدای مایکل اسکافیلدو کمتر میکردیم.