مایکل اسکافیلد نگاه می کردیم و من به فکر فرار از زندان بودم!
ده دوازده تا دی وی دی که سر مارو گرم کرده بود.
با صدای کم
گاهی یکی زنگ آیفونو میزد و ما به هم می گفتیم؛ هییییس، پلیس.. و صدای مایکل اسکافیلدو کمتر میکردیم.
رضا ۴سالش بود
صادق ۱سال
حالا که از تلویزیون فرار از زندان پخش میشه بچه ها با کنجکاوی نگاه می کنن.
ازشون می پرسم کیا یادشونه این سریالو؟
صادق می گه من.
همه می خندیم
فاطمه می گه آخه پسرجان اون موقع که بابا ورشکست شده بود تو همش یک سالت بود چجوری فرار از زندان یادته؟
و بعد همه سکوت می کنیم…
من ، فقط ورشکست شده بودم
بدهکار شده بودم
تا قبلش زرتو زرت مدیرای کارخونه ها و مشتریها، رفقا و بستگان به به و چه چه داشتن.
بدهکاری با کار جبران میشد و کما اینکه شد.
ولی همه یهو رفتن! یه جوری که انگار یک شهرو به قتل رسوندم!
من مونده بودم چطور برم کار کنم که جلب نشم و سر از زندان در نیارم
بدون پول و اعتبار
بدون امنیت
بدون هیچگونه حمایت
بعد یکی پیغام فرستاده بود به حمید بگین توو این شرایط ممکنه دینشو از دست بده، بره یک هیئتی منبری پای بحث معنوی بشینه تا نکنه توو فقر و گرفتاری کافر بشه….
یه چیزایی ما دیدیم توو اون سالها که گفتنش هم گریه داره، هم خنده داره…