انگار از همه ی عالم رو دست خورده بود
زمین گیر در زیرزمین
بیرون از دربِ آنجا یک شهرِ نامریی میتوانست مرا با خود به ناکجاآباد ببرد
هوا سرد بود
آدم پدر دارد، مادر و بستگان دارد
از زیر بوته که بر نیامده است
اما
گاهی روزگار، تنها یار و غارت میشود، باید خانواده ات را از گزند حوادثی که بار آوردهای در امان نگه داری، طوری که پیدایت نکنند
دنبال کار میگردم
بخاطر فرزندانم
آنها کودک و خردسالند و ورشکستگی و بی پولی را نمیفهمند
دنبال کار می گردم
خودم که هیچ
برای طلبکارها
چهل پنجاه نفر آدم که حقی بر گردنم دارند
بالاخره سر و ته این بدهکاریِ نکبت را که ناخواسته به سرم ریخته باید جمع کنم.
هر روز میروم بقالی همسایه بدون اینکه پولی برای خرید روزنامه بدهم آگهی های استخدامیِ آن را میخوانم
قانون کار هم خوب است
یک جایی که به یک مرد نیاز داشته باشد هم خوب است
چشمم افتاد به پنجره ی آگهیِ استخدامِ فافا!!
زمانی که کارخانه داشتم اسمش را شنیده بودم بارها به بچه های فروش گفته بودم؛ فافا.. کار چاپ زیاد داره..
حالا فافا مدیر طراحی و چاپ نیاز داشت
این یعنی دقیقا «من»
تصور اینکه بعد از سالها دربدری و بی پولی بروم یک جایی برای مصاحبه و استخدام!
اینکه سر برج حقوق ثابتی به حسابم!
روز بعد هرجوری که بود خودم را رساندم به کارخانه ی فافا
یک فرم استخدام برایم گذاشتند
سالها خودم فرم استخدام جلوی گزینش نیروها میگذاشتم، حالا مزهی پر کردن فرم استخدام را میچشیدم
همه را نوشتم
گرافیست، لیسانس، مدیر چاپ و بستهبندی و اینها هم نمونه کارهایم
مصاحبه کننده تمام زورش را زد که از ته مغزم چیزی که میخواست را دربیاورد و در آخر گفت:
یک ماه آزمایشی بیا فقط یک سوال؟!! با اینهمه مهارت چرا بیکاری؟؟ گفتم چاپخانه و کارتن سازی داشتم که رها کرده ام، میخواهم به آرامش زندگی کنم
سوال بیشتری نپرسید که مجبور میشدم بگویم درین سالها تحریم و بیتجربگی و شریک و صد اتفاق دست به دست هم داد و من با صدها میلیون تومان بدهی فراری شدهام
اما
نپرسید
حقوقم همان قانون کار شد؛ ماهی ۳۵۰هزار تومان
با اشتیاق کورس به کورس خودم را به خانه رساندم
خوشحال ازینکه از فردا من شاغلم
به جای اینکه نگران حقوق و دستمزد و بیمه ی کارگرانم باشم، حقوق میگیرم
اما از همان فافا تا زیرزمین با خودم در کلنجار بودم
بدهی ام را تقسیم بر حقوقم میکردم
۵۰۰ میلیون تومان تقسیم بر ۴۰۰ هزار تومان ، میشود ۱۰۴سال!!
من ۳۳سال سن دارم
بااین حقوق که نمیشود بدهکاری داد
دختر، عروس کرد
پسر، داماد کرد
برنده شد
برند شد!
فردای آن روز فافا نرفتم
این یکی از مهمترین تصمیمات زندگیِ من بود