من اینجا نشسته ام مقابل دکتر نبی
دعوت شده ام به عنوان مدیر تکین پک برای انجام کارهای نفیسِ چاپ برای ارشیا و زیرمجموعهها
اما
ترجیح میدهم
صدایش کنم آقا نبی
و او هم بگوید چه خبر حمیدرضا؟
و احوال بچه هایمان را بپرسیم
من از پسران نبی بپرسم و او از فاطمه و صادق و رضا
آدمهای اطرافمان کمی متعجب شدهاند!
که پس چرا ما از کار نمی گوییم ولی از خاطرات دور، با اشتیاق حرف میزنیم؟!!
از روزهایی که من حمیدرضا بودم و او آقا نبی
و بچههایی که با هم بودیم در یک موسسه ی فرهنگی
«الهی تن راحتم را سپاس»
«امیدواری به لطف بی پایانت را سپاس»
و منو داوود، جوان بودیمو تازه به دوران رسیده در صنعت چاپ و برای دوستان، چاپ میکردیم، رنگارنگ، با اشتیاق
من گاهی طرح روی لباس میزدم برای آقا نبی یا جلد کتاب برای استاد حورایی.
و هیچوقت به این فکر نمی کردیم سرنوشت هر کدام از ما به کجا میرود؟!!!
حالا هرچقدر که در چاپ و جزییات و رنگ و اندازه و زاویه مهارت دارم، بیشتر درین مهارت پیدا کردهام که عشق را لابلای همه ی کارو زندگی ام جاری کنم!
لابه لای قیمت دادن به مشتری
یا بین رنگ های گرافیکی
حتی وقتی سفارشات را خلق میکنیم
بین فلوت و کرافت
جزئیات یک هاردباکس
در رانندگی
میان شیار کوه
زیر چتر آسمان
هنگام غروب
بین آدمها
در خیابان…
همه جا برای من عشق اولویت دارد
من غیر ازین نمی توانم
با عشق امرار معاش میکنم
عاشقانه کار می کنم….