عزراییل رسید
صندلی را بین من و مهدی کشید
نشست
مارا تماشا کرد:
من آمده بودم با گردنی کج و جیبی خالی، غروری شکسته و روحی خمیده.
او در مقام بزرگی آنطرفِ میز نشسته بود، ولی من دیگر کارخانه دار نبودم
گفتم آقا مهدی زندگی به نامُرادی چرخ زده و من زندگی ام از دست رفته: کمکم کن از جا بلند بشم.
همینطور که آبدارچی برای فقط او قهوه روی میز می گذاشت گفت؛ یک هفته به تو فرصت میدم اگر نه…
او حق داشت
آدمها باید حقشان را بگیرند.
من مضطرب و نگران بودم
عزراییل به من نگاه کرد، نیشخندی زد!
سرش را برگرداند و به مهدی هم نگاه کرد
و ناگهان رفت!
من چشم باز کردم
۱۳سال از آن روز گذشته بود
از کوه ها بالا رفته بودم، تپه ها دیده بودم، زمینها خورده بودم. مو سفید کرده بودم و فرزندانم را بزرگ کرده بودم
حالا سیاست میخواندم و خاطراتم را مرور می کردم.
که رسیدم به مهدی
به آخرین نگاه
آن روزه سرشکستگی
دیگر ازو نمی ترسیدم اما چشمان خشمگین مهدی در خاطرم زنده است
گفتم راستی بچه ها از مهدی چه خبر؟
گفتند خدابیامرز مُرده است!
یک روز قلب اش پشت میز کارش گرفته بود و برای همیشه از قید حیات رفته بود.
اما کار عزراییل همین است ، صندلی بگذارد بین ما
بین ما ، که فکر می کنیم عاقلیم، جسوریم یا همیشه زنده ایم.
خدا مهدی را بیامرزد
مرا هم
بر اُخوّت و صفا رَحِم الله مَن قَراَ الفاتحه مع الصلوات