و اما سقوط؛ با چشمانی شوخ آغاز میشود
و به یک دلتنگی هزار ساله میآویزد تا ناگهان از یک تن رنجور، یک دلخوشی غریب برمیخیزد. سپس روزها میگذرد و غربت دلخوشی به یک آشنایی بعید تبدیل میشود. اینگونه، دلخوشی، هرگز از دوگانه اشتیاق و بعید رها نمیشود، هرگز
و مرد تا دم مرگ، در معرکه میان دلخوشی غریب و آشنایی بعید، به آن شوخ دل آشوب می اندیشد که هست اما همیشه چند قدم دورتر ایستاده است
همیشه..